براى آخرین صدایش کردم
به خود لرزیدم
فهمیدم آب روى صورتم است و نفهمیدم کى تا آنجا رسیده است
موج ها انقدر تا بالا نیامده بودند
برگشتم و به ساحل که رسیدم نیم ساعتى منتظر موندم
به امید برقى
به امید نشانه اى
ذره اى از تالى تا در خاطر حفظ اش کنم
بعد زانو زدم و قلعه اى شنى ساختم
با ظرافت همان طور درستش کردم که من و تالى بارها و بارها ساخته بودیمش
اما این بار فقط نیمى اش را ساختم
بعد بلند شدم
تالى اگر صدام رو میشنوى بیا و بقیه اش را درست کن...
🖋رى برادبرى